-
حرفی که زدی ...
سهشنبه 26 تیر 1386 15:59
-چرا؟ -چون آدم از همون راهی که رفته از همون راهم بر می گرده ... -خنده خنده خنده . . .
-
من .
دوشنبه 25 تیر 1386 17:11
شعله های سرخ درونم را هیچ کس نمی بیند و سرخی گونه هایم همه... اشکال از خیابانها و آدمها و ماشینها نیست شاید که من، کاغذی ام. ... رها
-
تو بخند ...
یکشنبه 24 تیر 1386 18:52
چندین نامه برایت نوشته ام با آدرس هایی که نمی دانم به کجا خواهند رسید! ؛ سلام از خداوند برایت بهترین ها را خواسته ام مطمئنم که به تمام آرزوهایت خواهی رسید ؛ - تو فکر می کنی من خیلی خوبم ؟ - نه ! اصلا تو بد . اصلا تو بدترین آدمی که رو زمین وجود داره ! اما من کنار همین آدم کنار تو تونستم بهترین خودم باشم . -سکوت . . . ....
-
حتی اگه نخوام همیشه با منی .
شنبه 23 تیر 1386 08:00
My heart will go on Every night in my dreams I see you, I feel you That is how I know you go on Far across the distance and spaces between us You have come to show you go on Near, far, wherever you are, I believe that the heart does go on Once more you open the door And you're here in my heart, And my heart will go on...
-
دریا رو دوست داری ؟
چهارشنبه 20 تیر 1386 16:30
امروز دوباره دفترچه خاطراتشو ورق زدم . رسیدم به یه صفحه که یه بار پاره شده بود و دوباره تکه هاش با چسب کنار هم قرار گرفته بودن !!! اشکامو بی هیچ خجالتی رها کردم . می بینی . حتی دلش نیومده تکه پاره های خاطراتتو بندازه دور .... . از پشت اشک واست می خونم . مطمئنم که تو هم اونروزو خیلی خوب به خاطر داری . <الان تو...
-
فال حافظ
یکشنبه 17 تیر 1386 17:10
آخرین باری که فال حافظ گرفت زمان نمایشگاه کتاب بود . یکی از دوستام تفالی زد و این اومد که صبر کن . دیشب ازم خواست که واسش یه فال حافظ بگیرم . وضو گرفتمو به نیت اون حافظو باز کردم . یهو دوتامون شروع کردیم به خندیدن . حتی حافظ هم سر به سرمون می ذاره . ؛ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید؛ ؛ از...
-
دارم خفه می شم .
چهارشنبه 13 تیر 1386 19:00
هاله صورتی یه مدته که شده آبی . نمی دونم چرا . اما این هاله آبی داره لحظه به لحظه کوچیک و کوچیک تر میشه . داره آزارم میده . داره روحمو مچاله و مچاله ترش می کنه . دارم خفه می شم .
-
دل که بی قرار می شه ...
سهشنبه 12 تیر 1386 18:57
دیشب دوباره ناجور دلتنگت شده بود . خواستم مثه همیشه زیاد بهش اعتنا نکنم تا خودشو لوس نکنه ... اما دلم نیومد .انگاری دوست داشت با یکی حرف بزنه . رفتم نشستم کنارش . گفت : می دونی دلم چی می خواد . سرمو تکون دادم که آره ؛ می دونم . اما ادامه داد : < دلم می خواد خدا بهم نزدیک بشه . بیاد نزدیک و نزدیک تر . وقتی رسید چند...
-
تو زیباترینی ... نازنین من
یکشنبه 10 تیر 1386 19:11
ستاره را نمی توان چید و آنان که باور کردند برای چیدن ستاره حتی دستی دراز نکردند . اما ... من به سوی دورترین و قشنگ ترین ستاره دست یازیدم ... و اگر چه دستانم تهی ماند اما ... چشمانم لبریز از ستاره شد . باور کن که عشق خود همه چیز است بدینسان که باز آید و تو را در آغوش گیرد .... .... رو دیوار تختش نوشته : < مهم نیست...
-
تو هم یادته ؟
چهارشنبه 30 خرداد 1386 18:47
دفترچه خاطراتشو دوست ندارم . هر موقع می خونمش دلم می گیره . به سادگیش غبطه می خورم . حسودیم می شه . وقتی خاطراتشو می خونم خیلی دلم میخواد بدونم موقع نوشتن اون خاطره چه حالی داشته ... حالا می فهمم چرا از نوشتن بدش میاد .. <یه چند روزه حالم خیلی بده ... حتی خودمم نمی دونم که چمه . فقط می دونم هر چی هست به خاطر تویه ....
-
تجربه !!
سهشنبه 29 خرداد 1386 11:49
سیاهی تارهای مو سپید می شود . و دل چروک می خورد در ازدحام بی کسی ...
-
حرف نگفته
چهارشنبه 23 خرداد 1386 16:53
تو یه صفحه از دفترچه خاطراتش نوشته : ؛ می دونی ... من همیشه از فکر کردن به آدمهای گذشته زندگیم می ترسم چون اگه اذیتم کرده باشن یادشون آزارم میده و اگه دوسشون داشته باشم یادشون دلتنگم می کنه ... می دونی عزیزم تو جزء اون دسته از آدم هایی هستی که هر موقع یادت بیافتم دلتنگت می شم . ؛ با خودم فکر کردم : اون که همیشه...
-
من خودم خواستم که داغونت بشم ...
یکشنبه 20 خرداد 1386 16:11
من فرشته ای بودم که چشمهای معصوم شیشه ایم را خودم شکستم و بالهای نرم و سپیدم را خودم قیچی کردم می خواستم با چشمها و پاهای آدمها خوشبختی را، درد را گناه را مزه کنم. ...رها
-
پرواز
جمعه 18 خرداد 1386 00:21
دل پرواز کرده بود سرش به شیشه خوردُ افتادُ مرد. ...رها
-
یه رویا
سهشنبه 15 خرداد 1386 19:49
شکاف قلبم دارد کم کم شبیه لبخند تو می شود. هر چه می گذرد لبخند تو نزدیکتر می شود و زمان برای محو کردن این تصویر زنده حریف کوچکی ست. چه زنده بود! شفاف، واقعی یعنی باور کنم حقیقی نبود؟ حالا درختی در دوردست داغی بر دل قلبم جز آنکه شکاف بردارد کاری از دستش بر نمی آید. ... رها
-
. .
یکشنبه 13 خرداد 1386 16:40
همیشه همین طور است دل می بندی و بعد باید بروی...
-
دیوونه
پنجشنبه 10 خرداد 1386 15:41
من آن ماهی هستم که خودم خودم را در روغن داغ تابه می اندازم و به جلز ولز شدن خودم گوش می کنم و به سرخ شدن خودم با دقت نگاه می کنم ماهی های شاد و کوچک برکه کوچک به من می خندند ... کسی به دیوانگی من شک نمی کند .
-
آرزو
چهارشنبه 9 خرداد 1386 10:56
دیشب یکی دیگه از خاطراتشو خوندم .... <امروز همو دیدیم . توی کافه روبروم نشسته بود و من تو این فکر که چقدر آشناست ... پر شده بودم از یه احساس ناب . حسی که قبلا هم یه جایی تجربه کردم . اما نمی دونم کجا ؟چرا با اینکه اولین دفعه بود که می دیدمش اینقدر باهاش احساس راحتی می کردم . چقدر دلم می خواست ازش بپرسم . اون حرف...
-
من او
دوشنبه 7 خرداد 1386 11:08
او را هیچکس نمی شناسد جز من که هر شب در تختخواب با او دست وپنجه نرم می کنم و هر صبح در آینه از دیدنش یکه می خورم ...
-
جای همه گلها تو بخند
شنبه 5 خرداد 1386 18:18
این پرنده ی کوچک نازنین که بی خبر که از کنار پنجره ام پریدو رفت که رفت بی گمان نام عزیزش «خوشبختی» بود. .... رها
-
سکوت
دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 17:02
به قایق های کاغذی ام که یکی یکی در آب غرق می شوند نگاه می کنم ... بی اشک .
-
تو هم یادته ؟
شنبه 29 اردیبهشت 1386 21:17
می خوام یه قسمت دیگه از دفترچه خاطراتشو واست بخونم ... <چه قدر خوبه که بهم زنگ می زنی ... هر موقع صداتو می شنوم قلبم تند و تند می زنه و میگه دوست دارم ... دوست دارم .... و باورم می شه که دوست دارم ... باورت می شه که واسم عزیزی ... ؟ امشب زنگ زدی ... دلخور بودی . خیلی . گفتم من همیشه به یادتم ... با تلخی گفتی : یاد...
-
حرف دل
چهارشنبه 26 اردیبهشت 1386 16:37
شاید این را تا به حال هیچکس به تو نگفته باشد اما می خواهم بدانی ... بزرگترین شانسی که اطرافیانت آورده اند به دنیا آمدن تو بوده است ببخش که زودتر نگفتم دیشب بارون می یومد . رفت زیر بارون ... وقتی برگشتو نگاش کردم چشاش < سرخی دلتنگی هاتو > رسوا می کرد .
-
دفترچه خاطراتش
سهشنبه 25 اردیبهشت 1386 18:30
دیشب دفترچه خاطراتشو داد که بخونم باورم نمی شد . تا کجا بهم اعتماد کرده .... می خوای واست بخونم : < هدیه تولدتو دادم . جا کارتی . چقدر دلم می خواست واست یه هدیه خیلی خیلی خوب بگیرم . یه چیزی که لایقت باشه . اما خجالت کشیدم . نمی دونم چرا . هدیه تو دستام مونده بود و تو بهت زده ... فقط نگام می کردی . نمی دونم چرا ؟...
-
حرف دل
دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 18:23
دیده ای گاه گاه در شب تار که دل از بیم عشق جان سپرد ... شود ابری در آسمان پیدا که نه می باردو نه می گذرد عشق ... ای عشق جاودانه من تو همان تیره ابر خیره سری سر گران ایستاده بر سر من که نه می باری و نه می گذری ... . . . دیشب رو دیوار تختش نوشت : بودنت را - حتی بدون هیچ بودنی - دوست دارم .
-
اومدم نبودی ...
یکشنبه 23 اردیبهشت 1386 11:39
یه هفته ای هست که حالش خیلی بده .... دیروز اومده بود دیدنت ... نمی دونم بالاخره تونسته بود تو رو ببینه یا نه ؟ وقتی برگشت پرسیدم چی شد ؟ بغض کرد .... و یه اشاره که بنویس ... می نویسم : ؛ بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ؛
-
واسه چی ...
سهشنبه 18 اردیبهشت 1386 17:15
بهش گفتم : مگه بهت نگفت که < دیگه ننویس > سرشو به آرومی تکون داد که < چرا > گفتم : پس چرا اینقدر اصرار می کنی که بنویسم ؟ اشاره کرد که سرمو ببرم نزدیک ... یه چیزایی تو گوشم زمزمه کرد ... ولی هیچی نشنیدم . ضعیف تر از اونی شده که بتونه حرف بزنه ... نفهمیدم چرا اصرار می کنه که بنویسم ... حالا می نویسم... نه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اردیبهشت 1386 19:23
چه قدر غم لایه لایه روی قلب من نشسته است حجم غم قلب خسته ام سیاه می کند عمر کوتهم تباه می کند چگونه می توان خالی از شور و دلهره فقط به حال به آنچه می رود دل ببست .... چگونه می توان وجود خویش را به دست باد تیز پای لحظه ها سپرد ... چگونه می توان که عشق را در امتداد لحظه ها فقط درون لحظه ها نثار کرد ... چگونه می توان به...
-
و آغاز می کنم ...
چهارشنبه 12 اردیبهشت 1386 19:14
باید بنویسم .