بازم تولدم !

تولدمه ...
نمی دونین روز تولدمو چه قدر دوسش دارم ...

تولد یه آدم ناب ترین اتفاقیه که تو زندگیش می افته ...

روزم مبارک... خیلی مبارک ...

 راستی!!! چشم . تو اولین فرصت ترجمه فارسیه شعرو می ذارم ..

 

 

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام دوستای قشنگ خودم ....

دوباره می نویسم . با یه نیروی تازه برای مبارزه ...
این دفعه خیلی متفاوت می نویسم . با سال جدید عوض شدم.

نمی گم خیلی ...
اما کم هم نه ...

من می نه زبهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم
چون تو بر دلم نشستی نخورم

یه کم بیشتر از یه کم دیره...
ولی ...
سال نوتون همیشه بهاری...
Bhappy

 

 

 

اگه بدونی ..




ساعت 4 صبحه و هنوز بیدارم .
هنوز برنگشته ...
می دونستم آخرش طاقت نمیاره و می ره ...
هر چی التماسش کردم که ازت بگذره ...
التماسم کرد که نمی تونه ...
تو ازش خبر نداری ؟؟؟
حالا فقط منم وتو ...
دو تا غریبه ...
که تنها اشتراکمون یه آشنای گمشده است ...
دلم واسش تنگ نشده .
دل تو رو ... نمی دونم ...
حالا که نیست می خوام اعتراف کنم ...
به حماقت هام ..
..
..
نفسم ...
این حماقت بود که وادارم کرد بنویسم .
حماقت منو ببخش !
این حماقت بود که از رو دلتنگی حرفاشو بهت صادقانه زد ...
حماقت منو ببخش !!
دلکم ...
این حماقت بود که از دوریت بی تابی می کرد و زل می زد به عکست ...
حماقت منو ببخش .
تو راست گقتی .
این حماقت بود که تنها تو رو دیدم .تنها تو رو شنیدم و تنها به خاطر تو گریستم.
حماقت منو ببخش .
این حماقت بود که اون شب تا صبح زیر بارون قدم زد و با خیالت صفا کرد ...
حماقت منو ببخش .
این حماقت بود که از عشقت سه روز و سه شب بیهوش بود و هذیون گفت ...
حماقت منو ببخش.
این حماقت بود که صبح میومد دانشگاهت و شب ، از ندیدنت هق هق گریه می کرد و برمی گشت ...
حماقت منو ببخش .
..
..
من بخشیدمش .
..
..
گلکم ...
تو هم اونو ببخش .
..
آره . مثله همیشه تو راست گقتی .
اون حماقت کرد .
..
اما نازنینم ..
..
این دوست داشتن بزرگ من بود که تو دامن این فاصله لعنتی تبدیل به چنین حماقت هایی می شد ...

حتی همین هم حماقته که تا ساعت 5 صبح نشستمو دارم واسه تو می نویسم .

به خاطر این هم ، منو ببخش .


یه خواب

یه خواب بد دیدم .

<
وارد یه خونه شدم . یکی داشت داد می زد . با صدای بلند . صدای تو بود .
داشتم دیوونه می شدم . نمی دیدمت . فقط صدات بود که داشت دیوونم می کرد .
یهو دیدم داداشت داره میاد به سمتم . دستشو گذاشت رو شونمو گفت : تو سمیه ای ؟؟؟
تعجب کردم . داداشت منو می شناسه . گفتم : آره . چند بار تکرار کرد که دست از سرت بردارم ..!!!
>

پریشونته ... اون که ازت بی خبره بی خبره .
خوبی عزیزکم ؟

شاید خودم ....


فقط در پاسخ به درخواست یه دوست می نویسم ... و ازش ممنونم که منو به این بازی دعوت کرد .


1-خودت را معرفی کن:

مردادی ام !! ماه شیر ... توی فال مردادی ها گفته شده که هرگز از خاطره هاشون جدا نمی شن ...

میگن خوش به حالمه !! چون تو زندگیم هیچ غمی ندارم .
زیاد می خندم . می گن قشنگ می خندم و خنده هام شادشون می کنه .
از گریه هام خسته ام .
حرفا ی دلمو تا حالا به کسی نگفتم . نه اینکه نخوام .... نتو نستم .
تنهایی رو وقتی دوست دارم که از خودم خسته ام .
دو سه تا دوست خوب دارم و یه دوست خیلی خوب .
تا حالا نتونستم با کسی دعوا کنم ! یا دلم نیومده یا ارزششو نداشته .
آدما واسم تکرارین ودر عین حال دوست داشتنی .
نوشتن و خوندن خاطره ها م رو خیلی دوست دارم .
مدت هاست که هیچ چی خوشحالم نمی کنه ...
تنها یه چی هست که آرومم می کنه .. کوه .
یه آرزوی کوچیک دارم : خدا بغلم کنه تا تمام دلتنگی هامو واسش رو کنم .
کار به کار کسی ندارم و از آدمای فضول متنفرم .
از دروغ بدم می یاد . اما تازگی ها یکی دوتاشو تحویل دور و بری هام دادم .
عاشق کاکائو هستم .
موی بلند و گردنبند و النگو رو دوست دارم .
از طلا بدم میاد . سنگ فیروزه رو دوست دارم .
مدت هاست که یه آهنگ غمگین تمام زندگیمو پر کرده .
بارونو دوست دارم .
با ارزش ترین چیز زندگیم مامانمه ..
مدت زیادیه با هیچ کی درد دل نکردم . آخه احساس می کنم واسه هیچ کی مهم نیست .
از تعارف الکی و ریا بدم میاد .
یه عیب بزرگ دارم : به سختی " نه " میگم .
..............
تا حالا سابقه نداشت اینقده از خودم بگم !!!

2-فصل و ماه و روزی که دوستش داری:
زمستون به خاطر برف بازی هاش و لیز خوردن های یهوئیش . یاد دربند بخیر !!
ماه آذر .

3-رنگ مورده علاقه:
رنگ چشاشو .
و صورتی ...

4-موسیقی مورده علاقه:
منصور رو دوست دارم . واسم پره از خاطره . . . .
و کریس دی برگ .Celendion و فرهاد .

5-بد ترین ضد حالی که خوردم:
فوت زنعموم ...
یه بار رفتم دیدنش ... اما ...
و سومیش .... نمی دونم .

6-بزرگترین قولی که دادم:
به خودم . که آدم باشم .

7-بهترین خاطره زندگیت:

وبلاگمو بخونین ...
بازم می نویسم !
خاطره خوب خیلی دارم .
تمام گردش ها ی قشنگم با بابا و مامانم ... اردوهای دانشگاه ...

8-بدترین خاطره زندگیت:
یه نگاه سرد و ساکت .

9-شخصی که بخواهی ملاقاتش کنی:
خیلی دلم می خواد بازم ببنمش .
دیگه دیدن کسی خوشحالم نمی کنه .

10-برای کی دعا می کنی:
واسه خونوادم .دوستام .مریضا . عاشقا ...

11-به کی نفرین می کنی:
نه بابا !!! دلیلی نداره .

12-وضعیت در 10 ساله آینده:
هیچ تصویری از آینده ندارم !!!

13-حرف دل :
be-happy


حالش داره خوب میشه ...

می دونی .... یه زن عمو داشتم که عین آبجی خودم دوسش داشتم .

 اوایل سال سوم دانشگاه که بودم سرطان خون گرفتو تو بیمارستان شریعتی بستری شد .

 هر دوشنبه و 4 شنبه و جمعه می رفتم دیدنش.

 از اون بیمارستان متنفرم .

 هر دفعه که می رفتم یه عمو می دیدم که تو یه ماه پیر شده بود  اندازه یه دنیا ...

 و یه پسر 8 ساله که مدام ازم می پرسید پس مامانم کی برمی گرده ؟

 و دروغ من که به زودی ....

 

زنعموم دیگه خودشم می دونست که داره می میره ...

 باهام حرف میزد و می گفت اگه تا الان هم مونده فقط به خاطر پسرشه ...

 حالا ببین یه آدمی که داره مرگ رو احساس می کنه به من چی می گفت .

 می گفت سمیه یا کسی رو دوست نداشته باش یا بدون قید و شرط دوسش داشته باش .

 می گفت سمیه از تمام زندگی آدم تنها حسی باقی می مونه که پشتش هیچ اما و اگه ای وجود نداره ،

 می بینی  ....

 یه آدم که داره میمیره ....

 داره به من چی میگه ...

 

یه دوست دارم به اسم شهره . 

یه مادر بزرگ داشت ...

حدود صد سال ...

 آلزایمر داشت ...

 شهره رو بزرگ کرده بود .

 

آدمی که یه زمانی شهره رومی ذاشتن  پیشش ومی رفتن، حالا به جایی رسیده بود که وقتی ازش می خواستن که دهنشو واکنه تا غذا بذارن دهنش، متوجه نمی شد که  این یعنی چی .

نمی دونست که باید چی کارکنه .

آدمی که ازیه بچه  مراقبت می کرد تا به در ودیوار نخوره  که یه وقت بیفته وطوریش شه،

 بعد یه عمر زندگی کردن و بزرگ شدن،

رسیده بود به جایی که بچه هاشو یادش نمی اومد .

حتی خودش رو.

و توی این وضعیت یه اسم بود که هنوز رو زبونش بود .

اسم همون بچه .

دیگه براش مهم نبود که کی  جوابش رو می ده

 اون بچه یا کس دیگه ای.

فقط این مهم بود که اون بچه رو صدا می کرد .

می بینی!

ته یه عمر ، از همه زندگی فقط یه چیز براش باقی مونده بود .

حس علاقه!

حسی که اونقدر قوی و موندنیه که می تونه دو تاآدم 22 ساله و80 ساله روبکشونه کنارهم .

 

می دونی !

 

وقتی این چیزا رو می بینم ، با تمام وجود می خوام بتونم زندگی کنم.

نمی خوام  بنویسم ،من می خوام با زبونم حرف بزنم تا بتونم حس کنم که دارم زندگی می کنم.

 

می خوام اون قدر زندگی کردن رو بلد بشم ،‌که دیگه نتونم بنویسم.