سکوت

به قایق های کاغذی ام
که یکی یکی در آب غرق می شوند
نگاه می کنم ...

بی اشک .

تو هم یادته ؟

می خوام یه قسمت دیگه از دفترچه خاطراتشو واست بخونم ...

<چه قدر خوبه که بهم زنگ می زنی ... هر موقع صداتو می شنوم قلبم تند و تند می زنه و میگه دوست دارم ... دوست دارم ....
و باورم می شه که دوست دارم ... باورت می شه که واسم عزیزی  ... ؟
امشب زنگ زدی ... دلخور بودی . خیلی . گفتم من همیشه به یادتم ...
با تلخی گفتی : یاد تو به دردم نمی خوره ... ازم خبر بگیر ...  یه خورده حرف زدیم و بعدشم خداحافظ ...
منو ببخش ... تو راست می گی ... ولی فقط یه دلیل وجود داشت که مزاحمت نمی شدم . اونم این بود که نمی خواستم اذیت شی ...  نمی دونستم اذیت می شی یا خوشحال می شی ...
ولی باشه ... حالا که تو می گی .. چشم...
اون کاری که همیشه دلم می خواست انجام می دم ... 
زنگ می زنم و می پرسم : سلام . حالت خوبه؟... 
و صدای لطیفت از اونور گوشی  آروم آرومم می کنه. > 

تو یه تاریخ دیگه نوشته بود :
<امشب دارم دیوونه می شم . حتی هق هق هم آرومم نمی کنه . دلم واسه صداش شده بود یه ذره . دلم داشت التماسم می کرد . بهش زنگ زدم ... گفت : الو ... بله .... یه مکث کرد و دوباره گفت : بفرمایید ... گوشی رو گذاشتم .
چرا دیگه نمی گه که بهش زنگ بزنم ؟یاد من که به دردش نمی خوره ... یعنی فراموش کرده که صداش شارژم می کنه ... من که بهش گفته بودم ...   >

ناجور پریشونه ... نگرانته ...

 

 

حرف دل

شاید این را تا به حال هیچکس به تو نگفته باشد
اما می خواهم بدانی ...
بزرگترین شانسی که اطرافیانت آورده اند
به دنیا آمدن تو بوده است

ببخش که زودتر نگفتم

دیشب بارون می یومد . رفت زیر بارون ... وقتی برگشتو نگاش کردم
 چشاش < سرخی دلتنگی هاتو >  رسوا  می کرد .

دفترچه خاطراتش

دیشب دفترچه خاطراتشو داد که بخونم
باورم نمی شد . تا کجا بهم اعتماد کرده ....
می خوای واست بخونم :
< هدیه تولدتو دادم . جا کارتی . چقدر دلم می خواست واست یه هدیه خیلی خیلی خوب بگیرم .
یه چیزی که لایقت باشه . اما خجالت کشیدم . نمی دونم چرا .
هدیه تو دستام مونده بود و تو بهت زده ... فقط نگام می کردی . نمی دونم چرا ؟ دوستت زد به پهلوت که بگیر دیگه ... و تو گرفتی ... اصلا نبودی ... اصلا مونده بودی که چه جوری باید هدیه رو باز کنی ... 
.
.
.
تو نگاهم می کردی . سرمو انداختم پایین و کنارت راه رفتم . چه آرامش لذت بخشی ... که بی هیچ فاصله ای با تو که دوستت دارم قدم می زدم . فقط تو بودی و تو ... کاش که همیشه باشی ...>

پایین خاطره اون صفحه تو یه تاریخ دیگه نوشته شده بود :
<باورم نمی شد که اون جاکارتی رو بعد از دو سال هنوز داشته باشه . چه قدر دلم می خواست بپرم تو بغلشو بوسش کنم . کارتشو از جاکارتی برداشتو از عابر بانک پول گرفت . چه قدر موهاشو قشنگ درست کرده بود . برگ زرد لای موهاشو برداشتم و تو این فکر که عین این برگ دارم می شکنم ... >

بغضم گرفت ... 

حرف دل

دیده ای گاه گاه در شب تار
که دل از بیم عشق جان سپرد ...
شود ابری در آسمان پیدا
که نه می باردو نه می گذرد
عشق ... ای عشق جاودانه من
تو همان تیره ابر خیره سری
سر گران ایستاده بر سر من
که نه می باری و نه می گذری ...
.
.
.

دیشب رو دیوار تختش نوشت :

بودنت را - حتی بدون هیچ بودنی - دوست دارم .

اومدم نبودی ...

یه هفته ای هست که حالش خیلی بده ....
دیروز اومده بود دیدنت ...
نمی دونم بالاخره تونسته بود تو رو ببینه یا نه ؟
وقتی برگشت پرسیدم چی شد ؟
بغض کرد .... و یه اشاره که بنویس ...
می نویسم :

؛ بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ؛