تو هم یادته ؟

دفترچه خاطراتشو دوست ندارم . هر موقع می خونمش دلم می گیره . به سادگیش غبطه می خورم . حسودیم می شه . وقتی خاطراتشو می خونم خیلی دلم میخواد بدونم موقع نوشتن اون خاطره چه حالی داشته ... حالا می فهمم چرا از نوشتن بدش میاد ..

<یه چند روزه حالم خیلی بده ... حتی خودمم نمی دونم که چمه . فقط می دونم هر چی هست به خاطر تویه . این حس لعنتی چیه که نسبت به تو دارم و هر چی سعی می کنم که ازش فرار کنم نمی تونم . یعنی واقعا ... نه ! نه! امکان نداره . ساعت ۱۱ شب بود .  اونقدر از خودم بی تاب شدم که شروع کردم به چرخیدن دور قالی خونه ... هیچ کی خونه نبود . آهنگ تو رو گذاشتمو قدم زدمو قدم زدمو دور خودم چرخیدم . تند تند . بی قرار و تو فکر خودم و فکر تو  ... دلم می خواد تکلیفمو با خودم و با حسم معلوم کنم . تا کی اینطوری ؟ تا کی سر در گم ؟ تا کی ترس ؟ چرا تو ذهنمی ؟ چرا نگرانتم ؟ چرا واسم مهمی ؟ چرا دلم می خواد که باشی ؟ چرا صدات آرومم می کنه ؟ من می ترسم . خدایا می ترسم . این حس هر چی که هست تازست . این یه حس نابه که تا حالا درکش نکردم . ازش می ترسم . خیلی می ترسم . قدم زدمو از خودم پرسیدم : آخه چرا باید فکر کنم که ... آخه چرا ؟ یکی به من بگه چرا ؟ قدم زدمو قدم زدم . تنهای تنها . فقط خودم و حسمو یه علامت سوال گنده ............................ چرخیدمو چرخیدمو ....
با صدای اذان به خودم اومدم .  ساعت نزدیکای  ۵ صبح بود ! و هنوز نفهمیده بودم که تو کجایه حس منی ؟  حسی که داره می ترسونم . من می ترسم . خیلی می ترسم . فقط یه چیز می تونست ترسمو کمرنگش کنه . جا نمازمو پهن کردمو ... نمی دونم یهو هوا بارونی شد ... یا دل من .. یا حس تو .. شایدم حس من ... >

 

تجربه !!

سیاهی تارهای مو
سپید می شود .
و دل چروک می خورد
در ازدحام بی کسی ...

حرف نگفته

تو یه صفحه از دفترچه خاطراتش نوشته :

؛  می دونی ...

   من همیشه از فکر کردن به آدمهای گذشته زندگیم می ترسم
   چون اگه اذیتم کرده باشن یادشون آزارم میده
   و اگه دوسشون داشته باشم
   یادشون دلتنگم می کنه ...

   می دونی عزیزم
   تو جزء اون دسته از آدم هایی هستی که هر موقع یادت بیافتم
   دلتنگت می شم .
؛

با خودم فکر کردم :
اون که همیشه دلتنگته  ...

 

من خودم خواستم که داغونت بشم ...

 

من فرشته ای بودم

که چشمهای معصوم شیشه ایم را

خودم شکستم

و بالهای نرم و سپیدم را

خودم قیچی کردم

می خواستم با چشمها و پاهای آدمها

خوشبختی را، درد را

گناه را مزه کنم.

...رها

پرواز

 

دل پرواز کرده بود

سرش به شیشه خوردُ  افتادُ  مرد.

 

...رها

یه رویا

شکاف قلبم دارد کم کم
شبیه لبخند تو می شود.
هر چه می گذرد
لبخند تو نزدیکتر می شود
و زمان برای محو کردن این تصویر زنده
حریف کوچکی ست.
چه زنده بود! ‍شفاف، واقعی
یعنی باور کنم حقیقی نبود؟

حالا
درختی در دوردست
داغی بر دل
قلبم جز آنکه شکاف بردارد
کاری از دستش بر نمی آید.

... رها