یه بخشی از نامه هاش ...

یه مدته که گم شده ... هنوز دلم واسش تنگ نشده ....
دیشب دوباره نامه لای دفترجه خاطراتشو خوندم .
برای تو هم می خونم . ببخشید که تکراریه ...

"
.
.

می دونی!
هر کسی جلوی یه کسی یا یه چیزی گاردش باز می شه.
یکی جلوی پول،
یکی جلوی منسب،
یکی جلوی قدرت.
هر کسی به یه کسی ، به یه چیزی می بازه.
یکی به غرورش ،
یکی به ترسش ،
یکی به راست گفتنش ،‌
یکی هم به دروغ گفتنش.
هر کی مغلوب یه کسی یا یه چیزی می شه.
یکی مغلوب اون کسی که دوست داره ،
یکی مغلوب خودش می شه و
یکی مغلوب قلبش.

هیچ کس نیست که فقط برد داشته باشه.
حداقل هممون ، ته تهش می بازیم.
هممون آخرش می بازیم و سینه قبر لالا میکنیم.

من اومدم کنارت نشستم تا بدونی:
من مغلوب خودم ، قلبم وتو شدم.
مبارزه بسه.
من با تو مقابله نمیکنم.
من کنار تو می ایستم.
و همه اینا به خاطر اینه که دوستت دارم.
من اومدم ،
چون حس دوست داشتنم، از حد ظرف و ظرفیتم زده بود بیرون.
اومدم تا بدونی که لبریزشدم و مراقبم باشی.
نه که منو جا بذاری وبری.
من با تمام وجود ، بدون کوچک ترین احساس سرشکستگی ای از این مغلوب شدن ، دستامو رها کردم و به سمتت اومدم.
چون برام ارزشش رو داشتی و داری.
من مغلوب تو شدم، تا نذاری مغلوب هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای بشم.
من از تو شکست خوردم، تا نذاری از کس دیگه ای یا چیز دیگه ی شکست بخورم.
ولی ببین حالا چی دارم می بینم!
تو داری منو مغلوب وشکست خورده همه کس وهمه چیز می کنی!
دور واستادی ویه قدم بر نمی داری.
واستادی تا زیر بار این همه تردید وشک و تنهاموندن، زیر پای این فاصله های لعنتی له شم؟
تو دور واستادی وبه طرفم قدم بر نمی داری تامن به خاطر تردیدای تو مغلوب شم.

می دونی ...
عین بازی حکم می مونه ...
تو ماهر بودی ...
همیشه می بردی ...
اما من اصلا بلد نبودم بازی کنم. واسه همین بهت اعتماد کردمو اومدم دستمو واسه تو رو کردم ...
که تو مراقبم باشی ....
که تو نذاری ببازم ....
اومدم دستمو واست رو کردم که نذاری از کس دیگه و چیز دیگه ای شکست بخورم .

اما تو چی کار کردی ....

من الان مغلوب همه کس و همه چیزم .
اونم مغلوب چه کسایی و چه چیزایی؟
مغلوب کسایی که بدون این که ارزشش رو داشته باشن ، اجازه پیدا کردن که مسخرم کنن.
مغلوب کسایی که به حس دوست داشتنم ، می خندن!
بهم می خندن!
مغلوب نیشخندایی که از نیومدن تو، مدت هاست که توی صورتم زده می شه!
مغلوب حرفای سنگینی که می شنوم!
مغلوب کنایه هایی که تا مغز استخونم رو آتیش می زنه!
هر چی بیشتر می گذره وهر چی بیشتر دیر می شه، نیشخندا بیشتر و من کمتر می شم!
می دونی کی این اجازه رو بهشون داده؟
می دونی؟

تو ....
نازنین آدم دنیای کوچیکم ....

عزیزم ...
طبق محاسبات این آدما تو باید بری ....
اگه نری یه جای کارشون می لنگه ....

آخ ...
نمی دونی چقدر دلم می خواست می اومدی و یه تو دهنی به همشون می زدی و اجازه نمی دادی عشق پاکم رو با پوزخنداشون مسخره کنن ...

................
"
م ی د و ن ی !!!!
قبل از اینکه گم بشه .... هر روز نوشته هاتو بی هیچ تکراری ، تکرار می کرد .

فاصله ...

آدم تا وقتی دلش می خواد با یکی حرف بزنه که احساس کنه فهمیده می شه .
اما گاهی وقتا شرایط طوریه که دو تا دوست - هر چقدر هم خوب - اگر هم که بخوان نمی تونن همو بفهمن .
چون دیگه دغدغه هاشون با هم فرق می کنه .. شادی هاشون فرق می کنه .. غماشون فرق می کنه ..


یکی دیگه هم داره می ره .

و اونی که می ره خیلی راحت تر فراموش می کنه .

باید تنها زندگی کردن رو یاد بگیرم .