امروز یکی از شاگردام واسم یه جمله خیلی قشنگ نوشته بود .
؛ می گن غروب جائیه که آسمان زمینو می بوسه .
من امشب برای تو غروب می کنم . ؛
خندیدم . گفت : خانوم شما خیلی قشنگ می خندین .
بازم خندیدم . فقط تو تلخی خنده هامو می فهمی .
اونم خندید .
آخرین باری که فال حافظ گرفت زمان نمایشگاه کتاب بود .
یکی از دوستام تفالی زد و این اومد که صبر کن .
دیشب ازم خواست که واسش یه فال حافظ بگیرم .
وضو گرفتمو به نیت اون حافظو باز کردم .
یهو دوتامون شروع کردیم به خندیدن . حتی حافظ هم سر به سرمون می ذاره .
؛ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید؛
؛ از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید؛
صدای خنده هاشو ـ هر چه قدر هم تلخ ـ دوست دارم .
دیشب دوباره ناجور دلتنگت شده بود . خواستم مثه همیشه زیاد بهش اعتنا نکنم تا خودشو لوس نکنه ... اما دلم نیومد .انگاری دوست داشت با یکی حرف بزنه . رفتم نشستم کنارش .
گفت : می دونی دلم چی می خواد . سرمو تکون دادم که آره ؛ می دونم .
اما ادامه داد : < دلم می خواد خدا بهم نزدیک بشه . بیاد نزدیک و نزدیک تر . وقتی رسید چند قدمیم آغوششو باز کنه محکم بغلم کنه تا یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .>
راست می گه . دلم می خواد یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .
بهم گفت : < فقط خداست که می دونه که می تونه آرومم کنه . >
راست می گفت . فقط خداست که می تونه آرومم کنه .
بهم گفت : < دلم می خواد اونقدر ناز و نوازشم کنه تا باورم بشه که هست . >
آره . دلم می خواد اونقده بهم نزدیک بشه که فراموش کنم که اون خداستو من بنده . دلم می خواد هیچ فاصله ای رو حس نکنم .
بهم گفت : < دلم تنها آغوش اونو می خواد . >
خوب گوش کن .
دلش می خواد تمام عزیز بودن ها و قشنگیهاتو فقط واسه خداش بگه . نمی دونی حرف زدن با اون چه قدر آرومم می کنه . دلش می خواد محکم بغلش کنه و بگه که چه قدر دوست داره . دلم می خواد خدا اینو از خیس شدن آغوشش بفهمه . می دونی . دلش می خواد به خداش بگه دوست داشتنت عین وجود نازنین خودش تا ابد موندنیه . میخوام به خدا بگم که عشقت رنگ چشای قشنگه خودشه .>
بعد از مدت ها حس کردم که چه بی پروا من و اون با هم یکی شدیم .
ترسیدم .
از کنارش بلند شدم .
آروم خوابید .
ستاره را نمی توان چید
و آنان که باور کردند برای چیدن ستاره
حتی دستی دراز نکردند .
اما ...
من به سوی دورترین و قشنگ ترین ستاره
دست یازیدم ...
و اگر چه دستانم تهی ماند
اما ...
چشمانم لبریز از ستاره شد .
باور کن که
عشق خود همه چیز است
بدینسان که باز آید
و تو را در آغوش گیرد
....
....
رو دیوار تختش نوشته :
< مهم نیست که نگاه من و تو چه قدر شبیه همه
مهم اینه که نگاه من نگران توئه . نگاه تو رو ... نمی دونم .>