دریا رو دوست داری ؟

امروز دوباره دفترچه خاطراتشو ورق زدم . رسیدم به یه صفحه که یه بار پاره شده بود و دوباره تکه هاش با چسب کنار هم قرار گرفته بودن !!! 
اشکامو بی هیچ خجالتی رها کردم . می بینی . حتی دلش نیومده تکه پاره های خاطراتتو بندازه دور .... . از پشت اشک واست می خونم . مطمئنم که تو هم اونروزو خیلی خوب به خاطر داری .

<الان تو اتوبوسیم . داریم میریم شمال . فقط منو تو حالمون خوبه . فکر کنم معده منو تو ایراد داره که با اون ساندویچ افتضاح طوریش نشد. نمی دونم چرا وقتی باهام حرف می زنی اونقدر مست حرفات می شم که دیگه هیچ چی نمی تونم بگم . نمی دونم چرا با هر بار دیدنت یاد آرزوم میافتم . اون موقع از خدا خواستم که فقط یه بار دیگه ببینمت و الان ... دارم باهات می رم سفر !
  
.
.
.

تازه رسیدیم شمال . هوا یه کم سرده . چایی گذاشتم . روبروم نشستی . داری به چی فکر می کنی ؟ نمی دونم . خودت خوب می دونی که چه قدر دلم می خواد بدونم تو مخت چی میگذره ...
می پرسم کی بریم لب دریا ؟ می گی چایی بخوریم می ریم .

.
.
.

صدای مو جای دریا رو می شنیدم . دیگه نتونستم صبر کنم . دویدمو خودمو سپردم به دست موجا . رفتم نشستم کنار ساحلو با هر موجی که سر تا پامو خیس می کرد آرزو کردم کاش که بمونی . تو کنار آتیش بودی . اومدی گفتی از آب بیا بیرون . امشب داغون می شی ها . خندیدم . خندیدی . مثل همیشه آروم و بی صدا . می دونی خنده هاتو دوست دارم ؟ 

.
.
.
 
راست گفتی . ناجور سردم شده بود . همه تو هال نشسته بودن . دلم یهو واست خیلی تنگ شد . دلم خواست بیام بشینم کنارت . به بهانه اینکه سردمه بلند شدمو یه پتو پیچیدم دورمو اومدم نشستم کنار تو . دلکم ! کاش همیشه کنارم بمونی .

.
.
.
 
الان تو اتوبوسم . تو پشت سرم نشستی و من بی بهونه و با بهونه هی رومو برمی گردونم عقبو نگات می کنم . دیروزو هیچ وقت فراموش نمی کنم . تو هم تا ابد یادت می مونه . می دونم .  چه قدر حس خوبی داشتم وقتی که تو ساحل کنارت قدم زدمو با هم شعرای منصورو داد زدیم .
تو این دنیای دیوونه .... کسی عاشق نمی مونه .... ببین ساختن چه قدر سخته .... ولی ویرونی آسونه .
یه روز میام به جستجو ... فقط به خاطر تو  ....
دیوونه دیوونه ... دیوونه شو دیوونه ...

قشنگ می خونی ها ... 

ازم خواستی که بخونم . خوندم : تو از شهر غریب بی نشونی اومدی ... >

در ادامه تو یه تاریخ دیگه با یه رنگ دیگه نوشته بود :

< مگه میشه خاطرات عزیزمو بندازم دور ؟ آخ عزیزکم ! اگه بدونی چه قدر دلتنگتم . می دونی چی دلم میخواد ؟ دوست دارم برم تو یه اتاقه یخه یخه یخ . دور تا دورش کولر باشه طوری که سرما رو  تا ته استخونم حس کنم .  یه چاقو بردارمو پوست تنمو آروم آروم جدا کنم . بعد ماهیچه هامو بردارمو تمام تار و پودشونو از هم باز کنم تا هر چی کهنگی و موندگی توشونه پاک شه و از بین بره . بعد سرمو شکاف بدم . تمام مغزمو بردارم . تاب و پیچشو خوب وا کنم و تکونش بدم تا هر چی آت و آشغال توشه بریزه بیرونو پاک شه . اون وقت دوباره بذارمش سر جاش . بعدشم دوباره پوستمو بکشم رو بدنم . >

چرا تا فهمید که تو مخت چی میگذره گذاشتیو رفتی ؟  

فال حافظ

آخرین باری که فال حافظ گرفت زمان نمایشگاه کتاب بود .
یکی از دوستام تفالی زد و این اومد که صبر کن .

دیشب ازم خواست که واسش یه فال حافظ بگیرم .
وضو گرفتمو به نیت اون حافظو باز کردم .
یهو دوتامون شروع کردیم به خندیدن . حتی حافظ هم سر به سرمون می ذاره .

؛ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید             که زانفاس خوشش بوی کسی می آید؛
؛ از غم هجر مکن  ناله  و  فریاد که دوش             زده ام   فالی   و   فریاد رسی  می آید؛  

صدای خنده هاشو ـ هر چه قدر هم تلخ ـ دوست دارم .  

دارم خفه می شم .

هاله صورتی یه مدته که شده آبی .
نمی دونم چرا .
اما این هاله آبی داره لحظه به لحظه کوچیک و کوچیک تر میشه . داره آزارم میده .
داره روحمو  مچاله و مچاله ترش می کنه .
دارم خفه می شم .

دل که بی قرار می شه ...

دیشب دوباره ناجور دلتنگت شده بود . خواستم مثه همیشه زیاد بهش اعتنا نکنم تا خودشو لوس نکنه ... اما دلم نیومد .انگاری دوست داشت با یکی حرف بزنه . رفتم نشستم کنارش .
گفت : می دونی دلم چی می خواد . سرمو تکون دادم که آره ؛ می دونم .
اما ادامه داد : < دلم می خواد خدا بهم نزدیک بشه . بیاد نزدیک و نزدیک تر . وقتی رسید چند قدمیم آغوششو باز کنه محکم بغلم کنه تا یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .>
راست می گه . دلم می خواد یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .
بهم گفت : < فقط خداست که می دونه که می تونه آرومم کنه . > 
راست می گفت . فقط خداست که می تونه آرومم کنه .
بهم گفت : < دلم می خواد اونقدر ناز و نوازشم کنه تا باورم بشه که هست . > 
آره . دلم می خواد اونقده بهم نزدیک بشه که فراموش کنم که اون خداستو من بنده . دلم می خواد هیچ فاصله ای رو حس نکنم .
بهم گفت : < دلم تنها آغوش اونو می خواد . >

خوب گوش کن .

دلش می خواد تمام عزیز بودن ها و قشنگیهاتو فقط واسه خداش بگه . نمی دونی حرف زدن با اون چه قدر آرومم می کنه . دلش می خواد محکم بغلش کنه و بگه که چه قدر دوست داره . دلم می خواد خدا اینو از خیس شدن آغوشش بفهمه . می دونی . دلش می خواد به خداش بگه دوست داشتنت عین وجود نازنین خودش تا ابد موندنیه . میخوام به خدا بگم که عشقت رنگ چشای قشنگه خودشه .>

بعد از مدت ها حس کردم که چه بی پروا من و اون با هم یکی شدیم .
ترسیدم .
از کنارش بلند شدم .
آروم خوابید .

تو زیباترینی ... نازنین من

 ستاره را نمی توان چید
 و آنان که باور کردند برای چیدن ستاره
 حتی دستی دراز نکردند .
 اما ...
 من به سوی دورترین و قشنگ ترین ستاره
 دست یازیدم ...
 و اگر چه دستانم تهی ماند
 اما ...
 چشمانم لبریز از ستاره شد .
 باور کن که
 عشق خود همه چیز است
 بدینسان که باز آید
 و تو را در آغوش گیرد
 ....
 ....

  رو دیوار تختش نوشته :
< مهم نیست که نگاه من و تو چه قدر شبیه همه
   مهم اینه که نگاه من نگران توئه . نگاه تو رو ... نمی دونم .>