من خودم خواستم که داغونت بشم ...

 

من فرشته ای بودم

که چشمهای معصوم شیشه ایم را

خودم شکستم

و بالهای نرم و سپیدم را

خودم قیچی کردم

می خواستم با چشمها و پاهای آدمها

خوشبختی را، درد را

گناه را مزه کنم.

...رها

پرواز

 

دل پرواز کرده بود

سرش به شیشه خوردُ  افتادُ  مرد.

 

...رها

یه رویا

شکاف قلبم دارد کم کم
شبیه لبخند تو می شود.
هر چه می گذرد
لبخند تو نزدیکتر می شود
و زمان برای محو کردن این تصویر زنده
حریف کوچکی ست.
چه زنده بود! ‍شفاف، واقعی
یعنی باور کنم حقیقی نبود؟

حالا
درختی در دوردست
داغی بر دل
قلبم جز آنکه شکاف بردارد
کاری از دستش بر نمی آید.

... رها

. .

همیشه همین طور است

دل می بندی و بعد باید

بروی...

دیوونه

من آن ماهی هستم
که خودم خودم را
در روغن داغ تابه می اندازم
و به جلز ولز شدن خودم گوش می کنم  
و به سرخ شدن خودم با دقت نگاه می کنم

ماهی های شاد و کوچک برکه کوچک
به من می خندند ...

کسی به دیوانگی من شک نمی کند .

آرزو

دیشب یکی دیگه از خاطراتشو خوندم ....

<امروز همو دیدیم .  توی کافه روبروم نشسته بود و من تو این فکر که چقدر آشناست ... پر شده بودم از یه احساس ناب . حسی که قبلا هم یه جایی تجربه کردم . اما نمی دونم کجا ؟‌چرا با اینکه اولین دفعه بود که می دیدمش اینقدر باهاش احساس راحتی می کردم . چقدر دلم می خواست ازش بپرسم . اون حرف می زد و من تو این فکر که قبلا کجا دیدمش . چرا تو فاصله کمتر از چند دقیقه اینقدر واسم عزیز شده ؟ این چه حسی بود که داشت دیوونم می کرد ؟ خدایا کمکم کن . من این آدمو کجا دیدم ؟ این چه حسیه که داره منو می ترسونه ؟ ....>

در ادامه خاطره نوشته بود :

< ساعت ۲ نصفه شبه . بالاخره فهمیدم کیه .. باورم نمیشه که خدا آرزومو بر آورده کرده . بالاخره فهمیدم که کجا دیدمش . چند ماه پیش یه همایش برگزار شده بود . نمی دونستم برم یا نه ؟  تو اتاق کسی نبود و حوصله تنهایی رو هم نداشتم . تصمیم گرفتم که برم .  وقتی رسیدم سالن همایش سرمو انداختم پایینو رفتم اون آخرا نشستم . آخه می دونستم همه غریبه ان . بعد از یه مدت سرمو گرفتم بالا و یه نگاه به نماینده انداختم ... و بعد یه نگاه به اون . و سرمو انداختم پایین . اما نمی دونم چه حسی دوباره وادارم کرد نگاهش کنم . تنها واسه چند لحظه ... و یه آرزو کنم ... خدایا می شه من این آدمو دوباره ببینم؟ آرزومو فراموش کرده بودم . ولی حالا ... خدایا ازت ممنونم . >

پایین خاطره تو یه تاریخ دیگه نوشته بود :

< نمی دونم . شاید این یه بخشی از سرنوشت ما بود که با هم آشنا بشیم . من عاشقت بشم . تو اذیتم کنی . شاید این سهم من بود که بمونم و سهم تو بود که بری ... 
اینقدر به خدا اعتماد دارم که حس کنم شاید باید می رفتی ... شاید اگه نمی رفتی به بهترین ها نمی رسیدی  . احساس می کنم باز هم خدا آرزومو برآورده کرده . چون همیشه ازش برای تو بهترین ها رو خواستم .... خدایا ممنونم >

بغلش کردم . چه قدر سادس ...