جای همه گلها تو بخند

این پرنده ی کوچک نازنین
که بی خبر
که از کنار پنجره ام پریدو رفت که رفت
بی گمان نام عزیزش 
«خوشبختی» بود.

.... رها

سکوت

به قایق های کاغذی ام
که یکی یکی در آب غرق می شوند
نگاه می کنم ...

بی اشک .

حرف دل

دیده ای گاه گاه در شب تار
که دل از بیم عشق جان سپرد ...
شود ابری در آسمان پیدا
که نه می باردو نه می گذرد
عشق ... ای عشق جاودانه من
تو همان تیره ابر خیره سری
سر گران ایستاده بر سر من
که نه می باری و نه می گذری ...
.
.
.

دیشب رو دیوار تختش نوشت :

بودنت را - حتی بدون هیچ بودنی - دوست دارم .

چه قدر غم
 لایه لایه روی قلب من نشسته است
حجم غم
 قلب خسته ام سیاه می کند
عمر کوتهم تباه می کند
چگونه می توان خالی از شور و دلهره
فقط به حال
به آنچه می رود
دل ببست ....
چگونه می توان وجود خویش را
به دست باد تیز پای لحظه ها سپرد ...
چگونه می توان که عشق را
در امتداد لحظه ها
فقط درون لحظه ها نثار کرد ...
چگونه می توان به بی عدالتی سکوت کرد
چگونه می توان بهترین راه را
میان یک دو راهی عجیب شکل هم انتخاب کرد...
چگونه می توان درست بود .. درست ماند .. درست رفت ...
تمام جان من سوال می شود
ولی ...........
سکوت می کنم
سکوت من به جان خسته ام هوار می شود
و بی دلیل بی دلیل گریه می کنم ...
.
.
.
نا صبور مضطرب ...
به پای آینده ی مبهم نیامده
تمام لحظه های خوب خود خراب می کنم ...
.
.
و اضطراب من تو را نا صبور می کند .
و اینکه ساده نیستم ...
و عشق را جور دیگری طلب می کنم ...
تو را زمن دور دور دور می کند .
و هول می کنی از ازدهام عشق من ... و شور من ... و فکر من ...
و پس میزنی عقب .... عقب ....