من آن ماهی هستم
که خودم خودم را
در روغن داغ تابه می اندازم
و به جلز ولز شدن خودم گوش می کنم
و به سرخ شدن خودم با دقت نگاه می کنم
ماهی های شاد و کوچک برکه کوچک
به من می خندند ...
کسی به دیوانگی من شک نمی کند .
دیشب یکی دیگه از خاطراتشو خوندم ....
<امروز همو دیدیم . توی کافه روبروم نشسته بود و من تو این فکر که چقدر آشناست ... پر شده بودم از یه احساس ناب . حسی که قبلا هم یه جایی تجربه کردم . اما نمی دونم کجا ؟چرا با اینکه اولین دفعه بود که می دیدمش اینقدر باهاش احساس راحتی می کردم . چقدر دلم می خواست ازش بپرسم . اون حرف می زد و من تو این فکر که قبلا کجا دیدمش . چرا تو فاصله کمتر از چند دقیقه اینقدر واسم عزیز شده ؟ این چه حسی بود که داشت دیوونم می کرد ؟ خدایا کمکم کن . من این آدمو کجا دیدم ؟ این چه حسیه که داره منو می ترسونه ؟ ....>
در ادامه خاطره نوشته بود :
< ساعت ۲ نصفه شبه . بالاخره فهمیدم کیه .. باورم نمیشه که خدا آرزومو بر آورده کرده . بالاخره فهمیدم که کجا دیدمش . چند ماه پیش یه همایش برگزار شده بود . نمی دونستم برم یا نه ؟ تو اتاق کسی نبود و حوصله تنهایی رو هم نداشتم . تصمیم گرفتم که برم . وقتی رسیدم سالن همایش سرمو انداختم پایینو رفتم اون آخرا نشستم . آخه می دونستم همه غریبه ان . بعد از یه مدت سرمو گرفتم بالا و یه نگاه به نماینده انداختم ... و بعد یه نگاه به اون . و سرمو انداختم پایین . اما نمی دونم چه حسی دوباره وادارم کرد نگاهش کنم . تنها واسه چند لحظه ... و یه آرزو کنم ... خدایا می شه من این آدمو دوباره ببینم؟ آرزومو فراموش کرده بودم . ولی حالا ... خدایا ازت ممنونم . >
پایین خاطره تو یه تاریخ دیگه نوشته بود :
< نمی دونم . شاید این یه بخشی از سرنوشت ما بود که با هم آشنا بشیم . من عاشقت بشم . تو اذیتم کنی . شاید این سهم من بود که بمونم و سهم تو بود که بری ...
اینقدر به خدا اعتماد دارم که حس کنم شاید باید می رفتی ... شاید اگه نمی رفتی به بهترین ها نمی رسیدی . احساس می کنم باز هم خدا آرزومو برآورده کرده . چون همیشه ازش برای تو بهترین ها رو خواستم .... خدایا ممنونم >
بغلش کردم . چه قدر سادس ...
این پرنده ی کوچک نازنین
که بی خبر
که از کنار پنجره ام پریدو رفت که رفت
بی گمان نام عزیزش
«خوشبختی» بود.
.... رها