من خودم خواستم که داغونت بشم ...

 

من فرشته ای بودم

که چشمهای معصوم شیشه ایم را

خودم شکستم

و بالهای نرم و سپیدم را

خودم قیچی کردم

می خواستم با چشمها و پاهای آدمها

خوشبختی را، درد را

گناه را مزه کنم.

...رها

پرواز

 

دل پرواز کرده بود

سرش به شیشه خوردُ  افتادُ  مرد.

 

...رها

یه رویا

شکاف قلبم دارد کم کم
شبیه لبخند تو می شود.
هر چه می گذرد
لبخند تو نزدیکتر می شود
و زمان برای محو کردن این تصویر زنده
حریف کوچکی ست.
چه زنده بود! ‍شفاف، واقعی
یعنی باور کنم حقیقی نبود؟

حالا
درختی در دوردست
داغی بر دل
قلبم جز آنکه شکاف بردارد
کاری از دستش بر نمی آید.

... رها

. .

همیشه همین طور است

دل می بندی و بعد باید

بروی...

اومدم نبودی ...

یه هفته ای هست که حالش خیلی بده ....
دیروز اومده بود دیدنت ...
نمی دونم بالاخره تونسته بود تو رو ببینه یا نه ؟
وقتی برگشت پرسیدم چی شد ؟
بغض کرد .... و یه اشاره که بنویس ...
می نویسم :

؛ بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ؛

 

واسه چی ...

بهش گفتم : مگه بهت نگفت که < دیگه ننویس > سرشو به آرومی تکون داد که < چرا >
گفتم : پس چرا اینقدر اصرار می کنی که بنویسم ؟
اشاره کرد که سرمو ببرم نزدیک ... یه چیزایی تو گوشم زمزمه کرد ... ولی هیچی نشنیدم .
ضعیف تر از اونی شده که بتونه حرف بزنه ... نفهمیدم چرا اصرار می کنه که بنویسم ...
حالا می نویسم...
نه واسه اینکه تو بخونی ... چون تو حق حرف زدن و نوشتن رو ازش گرفتی و اون خسته تر از اینه که بخواد رو حرف تو حرف بزنه .

می نویسم تا نمیره ...