حتی اگه نخوام همیشه با منی .

 

My heart will go on

Every night in my dreams I see you, I feel you
That is how I know you go on
Far across the distance and spaces between us
You have come to show you go on

Near, far, wherever you are,
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart,
And my heart will go on and on

Love can touch us one time
and last for a lifetime,
And never let go till we're gone

Love was when I loved you,
one true time I hold to
In my life we'll always go on

Near, far, wherever you are,
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart,
And my heart will go on and on

You're here, there's nothing I fear
And I know that my heart will go on.
We'll stay forever this way,
You are safe in my heart,
And my heart will go on and on...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مرجان شنبه 23 تیر 1386 ساعت 02:36 ب.ظ

گاهی دیر کردن یعنی هیچوقت نرسیدن.

مرجان شنبه 23 تیر 1386 ساعت 03:05 ب.ظ

ثانیه ها به دقایق دغدغه رسیدند و دقایق به ساعت های بی سر و سامان

و من باز دور افتادم

از بهاری که با باران آمد دور افتادم

از درگاهی که اشکهایم را مجالی بود برای پیوند با باران، دور افتادم

و از خانه ای در ته آن بن بست که عشق را می فهمید دور افتادم

خانه ای که می شد باور را در کنار سجاده دید

می شد آنجا عشق را پرستید

می شد آنجا حرفهایی زد به شیرینی سنکنجین

در عصرهایی که تمام خستگی ها با شستن کاهو با دستان مادر شسته می شد

عصرگاهی که حیاط خانه روفته می شد از غبار

و تمام دل مشغولی ها می رفت و جایش را به مهربانی می داد

و عطر چای که پدر دم می کرد ...

خودش می دانست که چای او عشق را به دیگران می بخشد

و من نیز اینگونه عاشق شدم

و پدر که می خواست من عاشق ترین باشم همیشه به من می گفت:

"چایت را کمی پررنگ تر بنوش ...!!!"

و سالها گذشت ...

پدر رفت

اما معلمم در کلاس مرا آموخت که

"آن چیزی را بنوش که پیشکشت می شود ، قسمت توست، روی مگردان!"

می دانم او نیز می خواست که من عاشقترین باشم

و من عشق را باور کردم

چراکه گلگونی رخسارم را در آیینه ها باور داشتم

اما باور ندارم "دوستت دارم" تو، قسمت من باشد

چرا که چشمانم را بر اشتیاق نگاه تو می بندم

تو از راز چشمها چه می دانی؟؟؟

با تو می گویم

من تمام عشقم را در چشمانم به ودیعه می گذارم

تا رازها را با آنانی بیان کنند که راز آیینه ها را می دانند...

و آیینه ها ...

چقدر دلم به حال دخترکی می سوزد که آیینه بختش شکست

و دلش دیگر پیوند نخورد ...

تو دلت نمی سوزد؟؟؟

آشفته ام

بانگ تکبیر ذهنم را آشفته تر می سازد

خدایا چه شد؟؟؟

نکند باز ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

در را می بندم

و در سکوت گم می شوم

دلهره دلم را چنگ می زند

پنجره را می گشایم

پیرزنی بر بند رخت می آویزد

و بر آسمان خط می اندازد

و باز آسمان از من و من از آسمان دور می شوم

در نهایت راه

و کارگران دیواری می سازند و راه را می بندند

دلم هوس می کند که تا ته این بن بست بدوم

اما این بن بست با بن بست خاطره هایم فاصله دارد

آنجا حتی عشق را در چشمان همبازی کودکی هایم می دیدم

آنجا تمام تمنایم این بود که ...

زیباترین گل های دشت آرزوها را در گلدان های ناصری پشت آن پنجره ها بگذارم

پنجره هایی که هیچگاه گشوده نشدند

و آرزوهایم را تا آن خلوت که نوای ساز مرا از آشفتگی ها می رهانید بردند

و باز آنجا پنجره ای که ...

پنجره ای که رو به دیوار باز می شد

شاید باورت نشود که هنوز دلم پرپر می زند برای آن لاله ها

برای آن لاله هایی که دستانی نداشتند تا در دل تاریکی های نوری بیفروزند

و شاید باز باورت نشود که هنوز مدهوش سکوت نیمه روزم

هنوز در عمق خاطره همه خوابند

و من تنهایی هایم را رج می کنم بر سنگفرش خیابان ها

و باز و باز و باز در تمام اندیشه ام نمی توانم باور کنم که

نه نمی خواهم باور کنم که "دوستت دارم" می تواند قداست مهر باشد و حرمت محبت

تو از باورهای من دور هستی

نه ... این منم که از باورهای خود دور هستم

این منم که مجالی ندارم تا با "تو" که بغض چشمانم را می فهمی خلوت کنم

این منم که امروز شده ام یکی از مردم همین کوچه و بازار

امروز جز سود و زیان هیچ نمی شنوم از رهگذرانی که یادشان خواهد رفت من بوده ام که سلامشان را بی پاسخ نگذاشته ام

و این سود و زیان شمارش سکه هاست نه ثانیه ها

هنوز صدای مناجات می آید ...

هنوز

و من که در غرور چشمانت غرق شده ام دیگر میل ندارم بر نگاهی چشم دوزم

دیگر غرور هیچ چشمانی را تاب نمی آورم

شاید بی تابی از دلتنگی باشد که ...

مگر نمی دانی؟؟؟

امروز دلم برای همه آنهایی که هزاران بار مهربانی را بر صفحه روزگار مشق کرده اند تنگ است

امروز برای "تو"

نه ...

دیگر نه ....

می خواهم روزهایم بی "تو" معنا یابند

می خواهم دیگر عاشق ....

نه نمی شود

آخر دیشب دوباره باران زد

دیشب بی بهار باز باران زد

نه نمی شود

می شود؟؟؟


مرجان ! دلم تنگه ...

hamidel شنبه 23 تیر 1386 ساعت 09:47 ب.ظ http://hamidel.blogsky.com

تقدیم به آنانکه ازعشق می میرندودم برنمی اورند
تقدیم به سکوت شب.........وشکوه مهتاب
به اشکهای سوزان وخنده های ناامید.......
تقدیم به طلوعی که غروبش منم
-----------------------++
سلام عزیزم از اینکه یه متن انگلیسی قرار دادین خوشحال شدم چون بنظرم داری کار نوینی رو انجام میدی
- موفق باشی * بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد