واسه چی ...

بهش گفتم : مگه بهت نگفت که < دیگه ننویس > سرشو به آرومی تکون داد که < چرا >
گفتم : پس چرا اینقدر اصرار می کنی که بنویسم ؟
اشاره کرد که سرمو ببرم نزدیک ... یه چیزایی تو گوشم زمزمه کرد ... ولی هیچی نشنیدم .
ضعیف تر از اونی شده که بتونه حرف بزنه ... نفهمیدم چرا اصرار می کنه که بنویسم ...
حالا می نویسم...
نه واسه اینکه تو بخونی ... چون تو حق حرف زدن و نوشتن رو ازش گرفتی و اون خسته تر از اینه که بخواد رو حرف تو حرف بزنه .

می نویسم تا نمیره ...

چه قدر غم
 لایه لایه روی قلب من نشسته است
حجم غم
 قلب خسته ام سیاه می کند
عمر کوتهم تباه می کند
چگونه می توان خالی از شور و دلهره
فقط به حال
به آنچه می رود
دل ببست ....
چگونه می توان وجود خویش را
به دست باد تیز پای لحظه ها سپرد ...
چگونه می توان که عشق را
در امتداد لحظه ها
فقط درون لحظه ها نثار کرد ...
چگونه می توان به بی عدالتی سکوت کرد
چگونه می توان بهترین راه را
میان یک دو راهی عجیب شکل هم انتخاب کرد...
چگونه می توان درست بود .. درست ماند .. درست رفت ...
تمام جان من سوال می شود
ولی ...........
سکوت می کنم
سکوت من به جان خسته ام هوار می شود
و بی دلیل بی دلیل گریه می کنم ...
.
.
.
نا صبور مضطرب ...
به پای آینده ی مبهم نیامده
تمام لحظه های خوب خود خراب می کنم ...
.
.
و اضطراب من تو را نا صبور می کند .
و اینکه ساده نیستم ...
و عشق را جور دیگری طلب می کنم ...
تو را زمن دور دور دور می کند .
و هول می کنی از ازدهام عشق من ... و شور من ... و فکر من ...
و پس میزنی عقب .... عقب ....

 

و آغاز می کنم ...

باید بنویسم .