اگه بدونی ..



ساعت 4 صبحه و هنوز بیدارم .
هنوز برنگشته ...
می دونستم آخرش طاقت نمیاره و می ره ...
هر چی التماسش کردم که ازت بگذره ...
التماسم کرد که نمی تونه ...
تو ازش خبر نداری ؟؟؟
حالا فقط منم وتو ...
دو تا غریبه ...
که تنها اشتراکمون یه آشنای گمشده است ...
دلم واسش تنگ نشده .
دل تو رو ... نمی دونم ...
حالا که نیست می خوام اعتراف کنم ...
به حماقت هام ..
..
..
نفسم ...
این حماقت بود که وادارم کرد بنویسم .
حماقت منو ببخش !
این حماقت بود که از رو دلتنگی حرفاشو بهت صادقانه زد ...
حماقت منو ببخش !!
دلکم ...
این حماقت بود که از دوریت بی تابی می کرد و زل می زد به عکست ...
حماقت منو ببخش .
تو راست گقتی .
این حماقت بود که تنها تو رو دیدم .تنها تو رو شنیدم و تنها به خاطر تو گریستم.
حماقت منو ببخش .
این حماقت بود که اون شب تا صبح زیر بارون قدم زد و با خیالت صفا کرد ...
حماقت منو ببخش .
این حماقت بود که از عشقت سه روز و سه شب بیهوش بود و هذیون گفت ...
حماقت منو ببخش.
این حماقت بود که صبح میومد دانشگاهت و شب ، از ندیدنت هق هق گریه می کرد و برمی گشت ...
حماقت منو ببخش .
..
..
من بخشیدمش .
..
..
گلکم ...
تو هم اونو ببخش .
..
آره . مثله همیشه تو راست گقتی .
اون حماقت کرد .
..
اما نازنینم ..
..
این دوست داشتن بزرگ من بود که تو دامن این فاصله لعنتی تبدیل به چنین حماقت هایی می شد ...

حتی همین هم حماقته که تا ساعت 5 صبح نشستمو دارم واسه تو می نویسم .

به خاطر این هم ، منو ببخش .