دیشب دفترچه خاطراتشو داد که بخونم باورم نمی شد . تا کجا بهم اعتماد کرده .... می خوای واست بخونم : < هدیه تولدتو دادم . جا کارتی . چقدر دلم می خواست واست یه هدیه خیلی خیلی خوب بگیرم . یه چیزی که لایقت باشه . اما خجالت کشیدم . نمی دونم چرا . هدیه تو دستام مونده بود و تو بهت زده ... فقط نگام می کردی . نمی دونم چرا ؟ دوستت زد به پهلوت که بگیر دیگه ... و تو گرفتی ... اصلا نبودی ... اصلا مونده بودی که چه جوری باید هدیه رو باز کنی ... . . . تو نگاهم می کردی . سرمو انداختم پایین و کنارت راه رفتم . چه آرامش لذت بخشی ... که بی هیچ فاصله ای با تو که دوستت دارم قدم می زدم . فقط تو بودی و تو ... کاش که همیشه باشی ...>
پایین خاطره اون صفحه تو یه تاریخ دیگه نوشته شده بود : <باورم نمی شد که اون جاکارتی رو بعد از دو سال هنوز داشته باشه . چه قدر دلم می خواست بپرم تو بغلشو بوسش کنم . کارتشو از جاکارتی برداشتو از عابر بانک پول گرفت . چه قدر موهاشو قشنگ درست کرده بود . برگ زرد لای موهاشو برداشتم و تو این فکر که عین این برگ دارم می شکنم ... >
بغضم گرفت ...
|