واسه چی ...

بهش گفتم : مگه بهت نگفت که < دیگه ننویس > سرشو به آرومی تکون داد که < چرا >
گفتم : پس چرا اینقدر اصرار می کنی که بنویسم ؟
اشاره کرد که سرمو ببرم نزدیک ... یه چیزایی تو گوشم زمزمه کرد ... ولی هیچی نشنیدم .
ضعیف تر از اونی شده که بتونه حرف بزنه ... نفهمیدم چرا اصرار می کنه که بنویسم ...
حالا می نویسم...
نه واسه اینکه تو بخونی ... چون تو حق حرف زدن و نوشتن رو ازش گرفتی و اون خسته تر از اینه که بخواد رو حرف تو حرف بزنه .

می نویسم تا نمیره ...