دل که بی قرار می شه ...

دیشب دوباره ناجور دلتنگت شده بود . خواستم مثه همیشه زیاد بهش اعتنا نکنم تا خودشو لوس نکنه ... اما دلم نیومد .انگاری دوست داشت با یکی حرف بزنه . رفتم نشستم کنارش .
گفت : می دونی دلم چی می خواد . سرمو تکون دادم که آره ؛ می دونم .
اما ادامه داد : < دلم می خواد خدا بهم نزدیک بشه . بیاد نزدیک و نزدیک تر . وقتی رسید چند قدمیم آغوششو باز کنه محکم بغلم کنه تا یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .>
راست می گه . دلم می خواد یه دل پر از عاشقی هق هق کنم .
بهم گفت : < فقط خداست که می دونه که می تونه آرومم کنه . > 
راست می گفت . فقط خداست که می تونه آرومم کنه .
بهم گفت : < دلم می خواد اونقدر ناز و نوازشم کنه تا باورم بشه که هست . > 
آره . دلم می خواد اونقده بهم نزدیک بشه که فراموش کنم که اون خداستو من بنده . دلم می خواد هیچ فاصله ای رو حس نکنم .
بهم گفت : < دلم تنها آغوش اونو می خواد . >

خوب گوش کن .

دلش می خواد تمام عزیز بودن ها و قشنگیهاتو فقط واسه خداش بگه . نمی دونی حرف زدن با اون چه قدر آرومم می کنه . دلش می خواد محکم بغلش کنه و بگه که چه قدر دوست داره . دلم می خواد خدا اینو از خیس شدن آغوشش بفهمه . می دونی . دلش می خواد به خداش بگه دوست داشتنت عین وجود نازنین خودش تا ابد موندنیه . میخوام به خدا بگم که عشقت رنگ چشای قشنگه خودشه .>

بعد از مدت ها حس کردم که چه بی پروا من و اون با هم یکی شدیم .
ترسیدم .
از کنارش بلند شدم .
آروم خوابید .