هیچی

میشه تو یه کاری کنی ....
کاشکی اشکاش تموم شه ....

خوشحالم ...

دیشب دفترچه خاطراتشو برداشت . دنبال یکی از خاطره هاش می گشت . پیداش که کرد خندید و  در ادامش شروع کرد به نوشتن :

<امشب یکی بهم SMS داد و یه خبر خیلی قشنگ بهم داد . باورم نمی شه .... دومین آرزوم هم برآورده شد . مثل همیشه مامانم راست می گفت  .... فقط باید صبر کنم ... همین . خدایا دوست دارم . دوسم داشته باش . >

مشتاق شدم اول خاطرشو بخونم : 

< شب قدر ۴ تا آرزو کرده بودم . ۳ تا واسه سه تا عزیز ترین هام و آخریش واسه خودم . از خدا قول گرفتم که آرزوهامو برآورده کنه . اولین آرزوم خیلی زود برآورده شد . خیلی خوشحال بودم .خدا جونم مثه همیشه داشت شرمندم می کرد . اما دیگه هیچ خبری نشد . دیشب خیلی به هم ریخته بودم . مو قع خواب به خدا گفتم : خدایا فقط تویی که می تونی آرومم کنی . فقط تو . پس آرومم کن . و خدا آرومم کرد : خواب دیدم داره از آسمون گل می باره . محشر بود . آسمون گلبارون بود . من بودمو بابام . بین گلای قشنگی که از آسمون داشت می بارید  سه تا دسته گل زیبا هم بود . به بابام گفتم بریم دسته گلا رو پیدا کنیم . اولیش یه دسته گل سرخ خیلی بزرگ بود که خیلی دوسش داشتم . دومیش یه دسته گل نارنجی بود . سومیشو هر چی می گشتم پیدا نمی کردم . تا اینکه ته یه دره پر از گل دیدمش .یه دسته گل زرد رنگ . به بابام گفتم که با هم بریم تو دره . اما بابام دستمو ول کرد و گفت : اینجا رو باید خودت بری ... می ترسیدم . آخه دره پره گل بود و من هیچ راهی برای پایین رفتن پیدا نمی کردم . می ترسیدم زیر پام یهو خالی شه . اما یه دفه از بین اون همه گل زیبا یه راه باریک خیلی روشن پیدا شد . رفتم پایین . دیدم یکی دیگه داره می دوه تا دسته گلو برداره . اما دستمو دراز کردمو زودتر از اون دسته گلو برداشتم . از خواب که بیدار شدم خیلی آروم بودم . واسه مامان که خوابمو تعریف کردم گفت : معلومه که آرزوهات خیلی قشنگن ! خدا بهت گفته صبر کن . من به موقع آرزوهاتو بهت می دم .
.
.

>

  

تنها برای تو م ی رق ص م

 

 به تمامی دیده شو و مرا بنگر که امشب تنها برای تو می رقصم .

 

ببین که چگونه مست زیبایی تو سینه ام را می شکافم و قلبم را با تمامی آنچه از دوست داشتن آموخته ام برای چشم زخمی شادمانیت بر زمین می کوبم . بنگر که چه دلبرانه با رقص پایم شکسته های دلم را خرد خرد می کنم تا مبادا لبه های تیزش خاطر عزیزت را خراش دهد .

 

امشب تمامی وجودت را چشم کن و مرا بنگر که تنها برای تو می رقصم .

 

رقص آتش عاطفه ام را نگاه کن که افسونگرانه تنها برای تو می چرخد و تن نازی می کند . ببین چه زیبا شعله های صداقتش دامن رنگین خنده هایم را برای شادمانی تو به تاراج می برد . مرا میان زبانه های سرخابی آتش عشقت نظاره کن که بی محابا برای مستانگی تو خاطره های قشنگم را هم بستر خاکستر می کنم .

 

من امشب تنها برای تو می رقصم .

 

موج دلبرانه دستانم را بنگر که ملتمسانه رو به آسمان تمام تمنای بودنت را بر باد می دهم . ببین که با رقص انگشتان لرزانم با تمام آنچه از بودن و ماندن فهمیده ام خاکستر خاطره هایم را در آسمان می پراکنم تا مبادا دود روزهای بودنم چشمان نازنینت را بیازارد .

 

نازنینم ! امشب تنها برای تو می رقصم .

 

ببین که چه دیوانه وار تمام سکوت فریاد های عاشقانه ام را تنها برای شادمانی تو هلهله می کنم تا مبادا بغض های در گلو خفته ام آرامش شبانه ات را به زمزمه ای آلوده کند . نگاه کن گه گیسوان شبرنگم چه شاعرانه مدهوش حضور مقدس تو به دور گردنم می رقصند و تاب می خورند تا در مسلخ گاه سادگی رقص مرگ را تنها برای تو بازی کنم تا مبادا در طلوع این غروب دوباره بودنم وجود نازکت را پریشان کند .

 

عزیزم ! به تمامی  دیده  شو و مرا بنگر که امشب تنها برای تو م ی م ی رم .

 

دیروزش ...

دیروز داشت دیوونه می شد . پا شدم بردمش یه کم قدم بزنه شاید حالش بهتر بشه ... اما نشد . حرف نمی زد . فقط اشک می ریخت . یهو بهم گفت : بریم جمکران ؟ شاخ در آوردم !!!
ساعت ۵ رفتیم جمکران . چادر سفیدشو سرش کرد و نشست روبرو به مسجد . با هم توسل خوندیم . دوباره تنهای تنهای خودمون دوتا ... با هم . نمی دونم آرومتر شد یا نه ...
من بودم و اون بود و تو بودی و خدای سه تامون ... جمع قشنگی بود . تو همین حال و هوا یه خانومی اومد پیشمون . گفت اسمش سهیلاست . گفت که جمکران رو خیلی دوس داره ... فقط بهش لبخند زدیم . گفت : دختر مهربونی به نظر می رسی . نذار کینه تو دلت راه پیدا کنه . گفتم : چشم !
سهیلا گریه کرد و رفت !

دوباره من بو دمو اون بود و تو و خدای سه تامون .
فکر کنم حالش بهتر شده بود . آخه بلند شد و تا ساعت ۱ صبح با نوای عشق تو واسمون رقصید !!!! 

ساعت ۴ صبح  برگشتیم تهران . 

  

تقصیر تو نیس

از دست تو نیست ...
دل من از گریه پره ....
واسه تو طاقت نداره ...
واسه تو هر دم می باره ...

آرزوهامو واست می گم ...

آرزویم این است..
نتراود اشک در چشم تو هرگز ...
مگر از شوق زیاد ...
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی ...
عاشق آنکه تو را می خواهد ...
و به لبخند تو از خویش رها می گردد...
و تو را دوست بدارد ... به همان اندازه که تو دلت می خواهد
آری
..... آرزویم این است