دوباره داشتم ورق می زدم که رسیدم به یه صفحه که روش با ماژیک صورتی خیلی پراکنده و بارها و بارها این جمله رو نوشته بود :
؛ نازنینم دلم واسه نگاه های اون شبت تنگه . هیچ موقع اون نگاه سرد آخرت باورم نشد ؛
شروع کردم به خوندن خاطره اون روزش :
؛ زنگ زدم بهت . دعوتت کردم واسه جشن فارغ التحصیلی . بهم گفتی : حتما میام . ولی کارت دعوتم چی ؟ منم که منتظر بهونه ... میارم برات ... تو هم مثل خودم ... پس کجا همو ببینیم ؟
سریع آماده شدمو راه افتادم .....
.
.
.
رسیدم امام حسین .وای خدا چه ترافیکی . زنگ زدم بهت که تو ترافیک موندم . و تو منتظرم موندی . ساعت ۹ شب بود که بالاخره رسیدم. دوباره قلبم داشت تند تند میزد .
جالبه . با اینکه این همه مدت می گذره هنوز هم همون حسی رو دارم که تو اولین دیدار داشتم .
دوباره لحظه دیدنت ... تو نازنینی ...
چه قدر تو کافه خوش گذشت . دوباره فاصله مون با هم شده بود اندازه یه نگاه . چه قدر رنگ چشاتو دوس دارم .
.
.
.
دوباره قول دادی که میای . بودنت کنارم بهم آرامشی رو میده که .. که ... تمام پرده های ابهام رو میزنه کنار و مطمئنم می کنه که موندنی هستی . تو قلبم . تا ابد ؛
سلام
گاهی باید از خستگی سکوت کرد...شاید بی کلام موند...
خوشبحالت....خاطرات را نوشتی...گاهی می خونی...شاید بخندی...شاید ناراحت بشی...شایدم سکوت کنی...اما من از کجا بخونم..؟؟؟!!
سلام
خوشحالم کردی
شاید اینکه که نوشتم خوبه شایدم بد .. تو حداقل اون موقع که دلت می گیره عین دیوونه ها نمی ری تو چند تا برگه کاغذ دنبال عزیز ترینت بگردی ...
بازم از خودت بنویس . تا بخونیم ...
سلام خوبی؟ ازینکه سر زدی ممنونم
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
قدر لحظاتی که هست و بدون حتی اگه دوری ازش
شاد باشی
در پناه حق
خاطره جالبیه ، منم یادمه!